کفش تنگی بود بر پایم که می لنگم هنوز
با پلنگی مرده درگیرم که می جنگم هنوز
مثل رودی عشق دریا زد به سر. راهی شدم
سد به طغیانم شکستم پشت صد سنگم هنوز
دل پریشانست با کابوس این دلداگی
باز می خواهم ببینم خواب تو! منگم هنوز
پرده ی اسرار دل را باد با خود برده است
شهر می داند که سرگردان و دلتنگم هنوز
مثل مردابم که مهتابی بر آن تابیده است
میزبانی خسته ام اما هماهنگم هنوز
حال بارانی شدن را هیچ می دانی؟ بگو
آبرویی رفته از دل. زرد و بی رنگم هنوز
باختم این زندگی را پای چشمانی سیاه
با سپیدی های مویم گرچه در جنگم هنوز
#مژگان_مهر
از اینجا رفته ای اما هنوز از من خبر داری
تو که در خوابهای من حضوری مستمر داری
به یادِ تو میافتد پلکهایم رویِ هم آرام
تویی که برخلافِ قرصهایِ خواب، اثر داری
چه عطرآگین به من از آمدن هایِ تو میگویند
شمیمِ یاسهایی را که با خود پشتِ در داری
برایت عاشقانه شعر میخوانم، و میدانم
غزلهایِ مرا از شاملو هم دوست تر داری
در اینجا یک جهان جایِ تو خالی مانده، آنجا چه؟
اگر روزی بیایم جا برایِ یک نفر داری؟
درباره این سایت